امام نقی آب انگور سمی را خورده بود و در حال جان کندن بود. ابوفاکر بر امام وارد شد و از ایشان پرسید: یا نقی! آیا در زندگی خود گناهی کردهای که اکنون بخواهی به آن اعتراف کنی؟ حضرت در پاسخ گفت: بلی! در سرزمین پارسیان٬ به خانهی یک کافر مجوسی وارد شدم و دستها و پاها و گردنش را قطع کردم٬ اموالش را گرفتم٬ پسرانش را در بازار بردهفروشان فروختم و زن و دخترانش را برای کنیزی برگزیدم. اما زمانیکه میخواستم با دختر شش سالهاش جماع کنم٬ لحظهای از یاد الله غافل شدم و فراموش کردم که نام الله را بر زبان بیاورم. این تنها گناهی بود که در تمام طول عمر مرتکب شدهام و از بابت آن تاکنون هر شب از الله استغفار طلبیدم.
ابوفاکر در حالیکه از این همه عرفان و تقوای امام نقی نعره میزد و خشتک میدرید با خود فکر میکرد که اسلام چه دین انسانسازی است!
مثنوی مقنوی - در باب آنان که آنجای خر را میبینند اما باز کدو را میپرستند
از سید قطب
AS hala be baad, ma ham khaharo modaro naghio, taghio,mehdi ra va dokhtarane 3 to sish salehe anha ra ta daste jama mikonim to sadayeshan ta arsh alaheshan bala berava. goh to arsh an allah ghasao, jabaro ghatelo and jakesh.
ReplyDelete