روزی امیر النقینون مولا نقی ابن التقی (ع) خطِ قرمزِ مدوری کشید ، خارج از این خط چند تا کنیزِ سکسی ،مقداری غذاِ خوش بو یک پوینت آبجو تگری و مقداری هم خرت و پرتِ دیگر برای خالی نبودن محوطّه خارجِ خط از قرار داد ،سپس ابولاشی را هول داد داخل دایره و به ابو لاشی گفت گوش کن ابو لاشی از امروز تا وقتی که من این خط را پاک نکردم حق نداری پایت را از این خط این طرف بگذاری و دست اندازی کنی به اموالِ خارج از این خطِ قرمز اگر چشم بستی بر آنان و تمامِ مدت فقط به من نگاه کردی و ۵ بار در روز در جلویِ من خم و راست شدی و یک ماه در سال روزه گرفتی و..و..و....و (البته امام داخل پرانتز گفت البته این کار بر تو واجب نیست اما چه بهتر که نصفه شب هم بیدار شی و بر من خم و راست شی)اگر به حرفهای شمقدر و عفیر نایب و ولیِ من در داخل این دایره گوش دهی من بسیار مهربانم با تو چند تا حوری خوشگل تر از این کنیزا میدم تا ترتیبشنو تا هر وقت که دوست داشتی بدی ..و..و..و...اما ابو لاشی اگر پایت از این خط گذشت بدان و آگاه باش که قیرِ داغ در دبرت میریزیم،بنزین بر سرت ریخته و آتشت میزنم ،میسوزنمت داغونت میکنم..هاها ها ،در یک کلام کونت رو پاره میکنم !!!ابو لاشی که سخت ترسیده بود پرسید تا کی باید این کارها رو انجام دهم ،امام فرمود زمانش مشخص نیست هر وقت من خواستم ابولاشی که رنگ از رویش پریده بود گفت حوریِ و..و..و..نخواستم با یکی دیگه این بازی رو انجام بده من ناراحتی عصبی دارم طاقت این استرسها رو ندارم ، امام نقی (ع) گفت آی ابو لاشی همانا که گوزیدی ، نمیخوامو،نمیکنم ،نمیدم،نداریم از همین الان بازی شروع شد..ابو لاشی بیچاره از ترسِ بنزین و آتش به سرعت شروع به خم و راست کردن کرد ...............سالها گذشت و گذشت ابو لاشی مرد و فرزندانش نسل به نسل آمدن و آن کردن که ابو لاشی میکرد .....
از Dr. Naghi
No comments:
Post a Comment