امام نقي پس از آزادي از زندان سامرا (كه سالهاي زيادي را در آنجا فقط به خاطر دزديدن يك قرص نان گذرانده بود) داشت در كوچه قدم ميزد كه ناگهان چشمش به دختركي افتاد. جلو رفت و پرسيد: اي كنيزك نامت چيست و در اين شب سرد زمستاني اينجا چه ميكني؟ دخترك پاسخ داد: نامم كوزة بنت فانتين است و براي ابوتنارديه كارگري ميكنم. آمدهام از سرچشمه آب بياورم ولي هوا سرد و تاريك است و خيلي ميترسم ، كاش كسي بود و به من كمك ميكرد.
امام گردن دخترك را بو كرد، بوي عرق كارگري و كلفتي ميداد. غوزك پايش را نگاه كرد، مثل ني قليان بود. چشمش را نگرفت. پس به او گفت اي كنيزك بدان كه خدا به تو كمك ميكند، ولي به شرط آنكه پولهايت را پسانداز كني و در ضريح جدم رضا بريزي. سپس با شمعدانهاي نقرهاي كه زير عبايش پنهان كرده بود در تاريكي جنگل ناپديد شد.
از سوگلي النقي
No comments:
Post a Comment