روزی
امام در مچد محل در حال ترساندنِ تا حد مرگ صحابه از عذاب های سادیستیک اُخروی بود
بطوریکه صحابه کاملاً در خود ریده بودند که در همین اثنا شمقدر متوجه شد عفیر مچد
را ترک کرده. پس دوان دوان به دنبال عفیر رفت تا علت را جویا شود.
کمی آن طرف تر از مچد، در خانه امام، عفیر را یافت که از گوشه پنجره طویله به افق ها خیره شد بود با خود زمزمه میکرد.
پس شمقدر پرسید: ای عفیر، تو را چه شد؟
عفیر فرمود:
ﺑﺨــﺪﺍ ، ﺯﻣـﯿﻦ ، ﻫـــﻤﺎﻥ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻮﺩ..
خودمان ﺟﻬـﻨّﻢ ﺍﺵ ﮐــﺮﺩﯾﻢ.
کمی آن طرف تر از مچد، در خانه امام، عفیر را یافت که از گوشه پنجره طویله به افق ها خیره شد بود با خود زمزمه میکرد.
پس شمقدر پرسید: ای عفیر، تو را چه شد؟
عفیر فرمود:
ﺑﺨــﺪﺍ ، ﺯﻣـﯿﻦ ، ﻫـــﻤﺎﻥ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻮﺩ..
خودمان ﺟﻬـﻨّﻢ ﺍﺵ ﮐــﺮﺩﯾﻢ.
No comments:
Post a Comment