Sunday, April 22, 2012

امام و ابو جغجغه

امام نقي: ابو جغجغه! چيكار داري ميكني؟
ابو جغجغه (با دهان پر): اي امام! دارم غذا تناول ميكنم!
امام نقي (با حالتي خشمگين): چشمم روشن! اين بود تعاليم انسان‌ساز ما؟ اين بود هدف خداوند از خلقت انسان؟!؟
(ابو جغجغه با حالتي متعجب سر تكان مي‌دهد)
امام نقي: ببين! من الان يه هفته است كه با يه دونه خرما و يه كف دست نون خشك زنده‌ام و دارم كار ميكنم. تازه اين كه چيزي نيست. جدم علي ابن ابيطالب وقتي در خيبر رو كند از دو هفته قبلش هيچي نخورده بود! اينه مسلمون واقعي! فهميدي؟
ابو جغجغه با تعجب: جدي ميگي امام؟ يعني شما الان يه هفته است فقط با يه دونه خرما زنده‌اي؟
امام نقي: پس چي؟ يعني من امام دروغ ميگم؟ اصلاً من بلدم دروغ بگم؟
ابو جغجغه: نه امام! جسارت نباشه! .. خوب... باشه پس اگه اينطوريه منم از اين به بعد كمتر ميخورم. اصلا هفته‌اي يه دونه خرما ميخورم. خوبه؟
امام نقي: عاليه! حالا شدي يه مسلمون نمونه!

(متأسفانه اين داستان پايان خوشي ندارد. ابوجغجغه يك هفته بعد بر اثر ضعف عمومي شديد و گرسنگي مفرط جان به جان آفرين تسليم نمود)




No comments:

Post a Comment